تصمیم گرفت سکوت کنه. می گفتم چرا هیچ چیزی نمی گه؟ چرا هیچ کاری نمی کنه؟
حالا اما معنی سکوتش رو خوب درک می کنم. با تمام اختلاف ها و تفاوت هایی که وجود داره با سکوتش حمایتم کرد و من رو مجبور به انجام کاری که علاقه ای بهش نداشتم نکرد.
شنیدید میگن فلانی حرفش خیلی اعتبار داره؟ پشت سکوت پدرم خیلی حرفه. نمی خوام سکوتش بی اعتبار بشه.
[تلفن خانه زنگ می خورد]
-الو؟
+سلام، منزل آقای.؟
-بله
+زهرا خودتی؟ منم آقای.!
-سلام آقا!
+زهرا ما میخوایم بیایم عیادتت!
-آقا عیادت یعنی چی؟!
+یعنی می خوایم بیایم دیدنت!
-آهان! باشه.
.
.
.
یهو دلم واسه اون روزا تنگ شد.
پ.ن: خوش به حال انار ها و انجیر ها، دلتنگ که می شوند می ترکند./اخوان ثالث
با اینکه میدونه اصلا از این کار خوشم نمیاد اما وقتی به یه بهونه ای وارد اتاقم میشه و من رو در حال نوشتن می بینه برای لحظه ای کوتاه هم که شده نگاهش رو می لغزونه روی نوشته های کاغذ زیر دستم. کاملا می تونم حس کنجکاویش رو درک کنم.
بد چیزیه که از موعد پایان خودت بی خبری، که قبلش حتی یه ندا هم بهت نمیدن، که باید حواست باشه شاید این آخرین باره.
نه برای به دنیا آوردنت اجازه گرفته می شه نه برای خلاص شدن از شرّت!
به روزی فکر کردم که دیگه نیستم تا دفتر زیر دستم رو ببندم، به روزی که غفلت کردم و دلم نیومده بعضی برگه هارو پاره کنم، روزی که برگه هام بی صاحب شدن.
دیگه فکر نمی کنم هیچ جوره بشه جلوی خونده شدنشون رو گرفت حتی اگه با خط درشت قبلشون نوشته باشم: لعنت بر پدر و مادر کسی که این نوشته ها را بخواند!
خواب دیدم مغازه بی ریخت خوار و بار فروشی روبروی خونه به سرعت خالی شد و به همون سرعت کتاب ها در گوشه و کنارش چیده شدن. همه این نقل و انتقالات در چند ثانیه و در حضور من رخ داد. مغازه بی قواره قبلی حالا تبدیل به یه کتابفروشی بامزه شده بود. همه چیز در نهایت سادگی بود. کتاب ها اغلب دسته دوم و قدیمی اما سالم بودن. بوی لذت بخش کهنگی کاغذ ها رو هم تو هوا احساس می کردم.
از صاحب عجیب و مسن کتابفروشی، کتابی به قیمت یکم کمتر از پنجاه هزار تومان(!) خریدم. چون یادمه یه پنجاه هزار تومانی دادم و یه مقدار بهم برگردوند!! حتی اسم کتابی که خریدم رو قبلا نشنیده بودم و یادمم نمیاد اسمش چی بود!
با ورود پدرم وضع تغییر کرد. در دوستی رو با کتابفروش باز کرد و اون آدم جدی تبدیل به انسانی مهربون شد که گفت اشکالی نداره اگه کتاب ها رو قرض بگیریم، ببریم بخونیم و برگردونیم. چون بهش گفتم که خونه ما روبروی مغازشه و خیلی کتابای خوب و نفیسی داره.
از خوشحالی روی ابرها بودم. در نهایت با چهار تا کتاب که سه تاشون امانت بودن اومدیم بیرون!
از پنجره که نگاه کنی می بینی مغازه بی ریخت خوار و بار فروشی هنوز سر جاشه و صاحبش هم همون آقایی هست که شبیه ماست کم چرب(!) می مونه!!
کنکور روز سیزدهم تیرماه نود و نه هم هنوز سرجاشه.
عقاید یک دلقک، بوف کور، قمار باز، سمفونی مردگان و تماما مخصوص هم سرجاشون تو کتابخونه کوچک اتاقم سکوت کردن. آخه قول بعد از کنکور رو بهشون دادم.
به چیزهایی فکر می کنم که ممکنه دیگه یه روزی سر جاشون نباشن.
به زندگی و ضمائم و متعلقاتش.
و محمود دولت آبادی که چقدر قشنگ میگه: من به بهانه رسیدن به زندگی، همیشه زندگی را کشته ام
چشمام باز شد. هنوز تاریکِ تاریک بود. از فریاد خودم بیدار شده بودم.
در کسری از ثانیه به این فکر کردم که کاش کسی اون موقع شب بیدار نباشه و صدای فریادم رو نشنیده باشه. بدون هیچ حرکتی دوباره چشمام رو بستم.
خیلی وقته که دیگه خواب مایه آرامش نیست چون پای ناخوشایندها مدت هاست که به خواب هام باز شده. متاسفانه با این وجود مصداق بارز "نه خواب راحتی دارم، نه مایلم به بیداری" هستم.
نگو که دوستم داری اما قدرت جنگیدن به خاطر مرا نداری
نگو که عاشق منی اما کشته شدن به خاطر مرا نمی خواهی
نگو که دلت پر از گریه است اما اشکی به چشمانت نمی آید
نگو که شیرینی دوست داشتن را طالبی اما تلخی هایش را نمی خواهی
دوست داشتن، همان جنگیدن است.
جنگیدن، کشته شدن است.
کشته شدن، یتیم ماندن بچه هاست و بی فرزند شدن مادر ها.
تمام شدن، تنها منزلگاه عاشق است.
+آنچه کرده ایم، خود می گوید که چه می خواهیم.
"آتشِ بدونِ دود/نادر ابراهیمی"
تابستون بود. تاریک شده بود و هوا خنک و لذت بخش بود. چراغ های ماشین رو روشن کرده بودم. اولین باری بود که تو تاریکی رانندگی می کردم. نور قرمز رنگ چراغ های ماشین ها، جاده رو تو تاریکی قشنگ کرده بودن.
در سکوت داشتیم به موسیقی در حال پخش گوش می کردیم. به مربی آموزش رانندگیم گفتم: رانندگی تو شب خیلی خوبه!
چند لحظه بعد مربیم در مورد دو نفر از کسایی که توسط همسرش تحت تعلیم رانندگی بودن صحبت کرد. اون دو نفر داشتن یکی از رویاهام رو زندگی می کردن.
تمام حس های خوب پر کشیدن. ماشین همچنان به حرکتش ادامه داد اما من دیگه پشت فرمون نبودم. نشسته بودم روی سقف ماشین و زانو هام رو بغل کرده بودم.
شبیه وضعیت یه آدم مرگ مغزی که همه ازت نا امید می شن. با این تفاوت که منتظرن برگه رضایت نامه رو، خودت، با دستای خودت امضا کنی.
بعدش هم میان پشت شیشه می ایستن تا ببینن چطور نفس نفس ن، دم و دستگاه ها رو از خودت جدا می کنی. که چطور به خودت خاتمه می دی.
+اهل مناسبت ها نیستم اما آرزوی "شادیِ عمیق" دارم برای اونایی که اینجا رو می خونن و برای اونایی که اینجا رو نمی خونن.
درباره این سایت